header

دسته بندی :

اقتصاد

اشتراک گذاری

1402/12/19

این زن قدرتمند با وجود معلولیت، با کارآفرینی به اوج آسمان موفقیت رسید

کارآفرینی به سبک فریبا معصومی

«کارآفرینی» هر وقت این کلمه را می شنویم، خیلی سریع در ذهنمان یک اتاق کار مجهز با ویوی ابدی دریا وجنگل، منشی و دفتر و دستک و رایانه با پشتوانه‌ سرمایه گذاران کت و شلواری اتوکشیده و کلی ایده و ذوق و شوق نقش می بندد، اما همین اول گزارش می گویم که اگر می خواهید کار آفرینی از نوع خانم فریبا معصومی را بخوانید همه این ها را دور بریزید ، از همه آنها، فریبا خانم تنها دوچیز را دارد ویوی ابدی جنگل و کلی انگیزه و ذوق و شوق.

ملت ما ـ عطیه سادات سیدمحسنی «کارآفرینی» ، هر وقت این کلمه را می شنویم، خیلی سریع در ذهنمان یک اتاق کار مجهز با ویوی ابدی دریا وجنگل، منشی و دفتر و دستک و رایانه با پشتوانه‌ سرمایه گذاران کت و شلواری اتوکشیده و کلی ایده و ذوق و شوق نقش می بندد، اما همین اول گزارش می گویم که اگر می‌خواهید کار آفرینی از نوع خانم فریبا معصومی را بخوانید همه این ها را دور بریزید ، از همه آنها، فریبا خانم تنها دوچیز را دارد ویوی ابدی جنگل و کلی انگیزه و ذوق و شوق.

3404882024-03-05T14:11:18+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403102608031263_Thum.jpg

فریبا خانم، مبتلا به بیماری راشیتیسم است و این مسئله باعث شده تنها 70 سانتیمتر رشد کند، اما از کوچه پس کوچه های روستای «صالح سرا» در شولم - از توابع فومن در استان گیلان – کسب وکاری راه انداخته که او را نه تنها به آرزوهای مالی اش رسانده بلکه باعث شده نامش در سراسر ایران بلندآوازه شود.

این زن آهنین و قدرتمند، قدرت حرکت بدنی ندارد و برای همین همیشه روی زمین به پشت یا پهلو خوابیده است اما داستان ایستادگی او در برابر چالش ها و موفقیتش، شگفت انگیز است.

3404882024-03-05T14:11:49+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403104673628156_Thum.jpg

فریبا معصومی هستم، یک کارآفرین

فریبا معصومی که اکنون 38 سال دارد، در یک خانواده کشاورز به دنیا آمده ، چهار خواهر و دو برادر دارد که هیچ کدام از آن ها معلول نیستند، او به خبرنگار ایران در فومن می‌گوید: تا زمانی که خواهر و برادرهایم پیشم بودند مشکلی نداشتم و تنها نبودم. اما با رفتن آنها سر خانه و زندگی خودشان، تنهاتر شدم. تنها من ماندم و مادر و پدرم. هر روز چشم به در منتظر ورود خواهرها و برادرها و بخصوص بچه‌های‌شان بودم تا برایشان نقاشی بکشم. از تخیلم استفاده می‌کردم و چیزهای مختلفی برای‌شان می‌کشیدم. از 12 سالگی کارهایی مانند نقاشی و بافتنی انجام می‌دهم. ابتدا با دندانم میل بافتنی را می‌گرفتم اما دندانم خیلی درد می‌گرفت و اذیت می‌شدم. با دو میل هم می‌بافتم اما خیلی سختم بود. در کودکی هیچ گاه از مادرم نپرسیدم که چرا با بقیه فرق می‌کنم اما وقتی بزرگتر شدم و تنهایی به سراغم آمد احساس کردم باید واقعیت را بدانم.»

3404882024-03-05T14:12:36+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403106749134503_Thum.jpg

او می‌افزاید: «من به بیماری راشیتیسم مبتلا هستم و تنها سرم رشد کرده و تنه‌ام رشدی نداشت. مثل یک نوزاد بودم و قدرت حرکت نداشتم و هنوز هم ندارم و همیشه روی زمین به پشت یا به پهلو قرار دارم. مادرم از روزی گفت که مرا باردار بود و خبر کشته شدن برادرش را شنید و دچار حمله عصبی شد. او را به درمانگاه منتقل و پزشکان نیز به او آمپول آرامبخش تزریق کردند و همین آمپول باعث شد تا من با این بیماری به دنیا بیایم. تنها دلخوشی‌ام کشیدن نقاشی بود که آن را هم با پشت دست می‌کشیدم. خیلی افسرده بودم و مادرم هر روز مرا به بالکن خانه روستایی‌مان می‌آورد و ساعت‌ها به دشت سرسبز و درختانی که هر فصل تغییر می‌کردند خیره می‌شدم. روزها از پی هم گذشتند تا اینکه بلاخره تصمیم گرفتم بافتنی کنم.»

128012592024-03-05T14:13:22+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403100292987300_Thum.jpg

فریبا ادامه می‌دهد: «از دوازده سیزده سالگی مشغول بافتنی شدم و نخستین بافتنی‌ام دستگیره بود. همسایه خواهرم این دستگیره را 1500 تومان از من خرید. این پول آنقدر برای من ارزش داشت که آن شب از خوشحالی خواب به چشمانم نیامد. این پول حاصل دسترنج خودم بود و همین انگیزه‌ای برای ادامه کار شد. پدر و مادر مجبور بودند برای کشاورزی به مزرعه بروند و من ساعت‌ها در بالکن خانه تنها می‌ماندم. با خدا راز و نیاز می‌کردم و درکنار آن با پولک ‌دوزی، کاموا‌بافی، عروسک‌ بافی، نقاشی، گل‌سازی و... هر طور شده خودم را سرگرم می‌کردم. بعد از مدتی شروع به بافت ژیله و کلاه کردم و آنها را 15 هزار تومان فروختم. تا به آن روز، تنها دریافتی‌ام مبلغ 50 هزار تومانی بود که بهزیستی به ما می‌داد و آن را هم مادرم خرج خانه می‌کرد. در تمام آن سال‌ها هرگز نشد که از خانه بیرون بروم. حرف و نگاه سنگین مردم باعث شده بود پدر و مادرم از وجودم خجالت بکشند و مرا با خود بیرون نبرند. حرف مردم باعث شد تا 26 سال تمام خانه نشین باشم و تنها و تنها از بالکن خانه دنیا را تماشا کنم. از نگاه مردم فراری بودم و یک بار وقتی همراه مادرم به عروسی رفته بودم حرف‌های آنها باعث شد تا دیگر به هیچ مراسمی نروم.»

3404882024-03-05T14:14:00+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403107942948837_Thum.jpg

فریبا از روزهایی گفت که با وساطت خواهرانش اجازه می‌گرفت که به خانه آنها برود و آرزو داشت که بتواند یک روز هنرش رابه همه نشان بدهد: «تنها رفت و آمد من به ایام نوروز محدود می‌شد و با وساطت خواهرانم فقط به خانه آنها می‌رفتم. 26 سال از روزهای تنهایی من سپری شد و مادرم که همه زندگی‌ام بود سکته کرد و 45 روز در بیمارستانی در تهران بستری شد. هر روز بی‌تابی‌ام بیشتر می‌شد و با وجود آنکه در خانه خواهرم بودم اما دلم پیش مادرم بود. با اصرار بالاخره به ملاقات مادر رفتم. نمی‌توانست راه برود و وضعیت خوبی نداشت. وقتی مرا دید اشک ریخت و گفت فریبا تو چطور توانستی چسبیده به زمین 26 سال خانه‌نشینی را تحمل کنی؟ گفتم مادر خدا جرعه کوچکی از صبر خودش را به آدمیزاد می‌دهد. در این سال‌ها خدا به من صبر داد که توانستم تحمل کنم. به او گفتم، دلت قرص باشد؛ به پابوس امام رضا(ع) خواهیم رفت و شفایت را از امام هشتم(ع) خواهم گرفت.»

3404882024-03-05T14:14:33+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403105023986130_Thum.jpg

رؤیایی که رنگ واقعیت گرفت

او می‌گوید: «آرزو را تنها باید به کسی گفت که توان برآورده کردنش را داشته باشد. کسی که همه دل‌ها به پنجره فولادش گره می‌خورد و سنگ صبور همه آنهایی است که با امید به خاکپایش می‌شتابند.»

فریبا از آن روز این‌گونه یاد می‌کند: «نخستین‌بار وقتی در نمایشگاه صنایع دستی رشت شرکت کردم کارهایم مورد توجه مردم قرار گرفت و مدیرکل بهزیستی رشت تصمیم گرفت از من قدردانی کند. وقتی از من پرسید چه چیزی می‌خواهم، درخواست بلیت هواپیما برای سفر به مشهد را مطرح کردم و چند روز بعد با پدر و مادرم به مشهد سفر کردیم. هیچ وقت روزی را که به زیارت بارگاه امام هشتم(ع) رفتم، فراموش نمی‌کنم. مادرم نمی‌توانست راه برود و پدرم در حالی که مرا در کالسکه قرار داده بود به مادرم کمک می‌کرد. در حرم به دلیل ازدحام نتوانستم وارد بخش بانوان شوم و پدرم سعی کرد تا از قسمت آقایان مرا برای زیارت داخل حرم ببرد اما خدام حرم اجازه ندادند. دلم شکست و به ناچار پدر مرا پشت پنجره فولاد قرار داد و خودش به تنهایی داخل حرم رفت. با امام رضا(ع) درد دل کردم و قرآنی را که به‌عنوان هدیه خریده بودم بالا گرفتم و اشک ریختم. گفتم این همه راه آمده‌ام که شما را زیارت کنم اما اجازه نمی‌دهند داخل بیایم. از شما می‌خواهم مادرم را که همه زندگی من است شفا بدهید و به من توانی بدهید که آرزوی پدر و مادرم را که داشتن یک خانه است برآورده کنم و سرمشقی باشم برای کسانی که احساس می‌کنند در زندگی هیچ امیدی وجود ندارد. وقتی با امام رضا(ع) مشغول نجوا کردن بودم یکی از خدام صدای مرا شنید و زمانی که پدرم بازگشت با عذرخواهی، ما را داخل حرم برد و من عاشقانه ضریح امام رضا(ع) را زیارت کردم. وقتی از حرم بیرون آمدم مادرم روی پای خودش ایستاده بود. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. آن روز خدا صدای مرا شنید و پاسخم را داد.»

3404882024-03-05T14:15:08+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403103873653899_Thum.jpg

او می‌افزاید: « چند سال بعد در نمایشگاهی که در تهران برپا شده بود شرکت کردم و مسئولان از طریق رسانه‌ها با من آشنا شدند و به این ترتیب هر روز کارهای من بین مردم نمود بیشتری پیدا می‌کرد. در نمایشگاه‌های مختلف شرکت کردم که مهم‌ترین آنها نمایشگاه‌هایی بود که توسط شهرداری در تهران برگزار می‌شد. فضای مجازی نیز به کمک من آمد و همه برای خرید عروسک یا کلاه و دستکش سفارش می‌دادند.»

فریبا خانم ادامه می دهد: من کارم را در روستایی که هیچ امکاناتی جز برق نداشت با 12 هنرجو شروع کردم ، بعد از آن بود که وضعیت زندگی من تغییر کرد و توانستم به وسیله هنرم برای خانواده ام خانه ای در فومن بخرم، آموزشگاه بسازم و امکانات لازم را مهیا کنم.

3404882024-03-05T14:16:06+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403103105659685_Thum.jpg


این کارآفرین به ملت ما می گوید: من به چالش ها می گویم «قدرت»، این اتفاق باعث شد تا من قدرتمند شوم و با آن چالش بجنگم و درک کنم که من هم می‌توانم زندگی کنم. من می‌توانم با هنر خودم آدم های زیادی را تربیت کنم و آن وقت آن همکارانم مثل دست و پای من بشوند و حالا با کمک خدا ، توانسته ام استاد و سرپرست بسیاری از افراد شده و به آنها حقوق بدهم.

او ادامه می دهد: چالش های سخت باعث شد که من یک کارآفرین برتر شوم. حالا هم آموزشگاهی به اسم "امید به زندگی" را در روستای «شیرذین » راه اندازی کرده ام ، همیشه دوست داشتم کسانی که حتی معلولیت های سنگین دارند زندگی مرا ببینند و در زندگیشان بهانه هایی از قبیل نبود کار و بیکاربودن را کنار بگذارند و امیدوار باشند

معصومی می گوید: حالا علاوه براینکه 70 همکار دارم که در زمینه تولید صنایع دستی فعالیت می کنند، مربی صنایع دستی نیزهستم و برای زنان خانه دار هم اشتغالزایی کرد‌ه ام، البته من هنوز هم درحال جنگیدن با پستی و بلندی های زندگی هستم چراکه فروش محصولات من به سختی انجام می شود. همیشه آرزوی من این بوده که میزان اشتغالزایی را افزایش دهم و در سراسر کشور شعبه داشته باشم اما هیچ کس حامی من برای توسعه کسب و کارم نشده و در حال حاضر در فضای مجازی با 144 هزار دنبال کننده فعالیت دارم.»

12807202024-03-05T14:16:47+03:30https://media.mellatema.com/Image/2024/03/202403103622953915_Thum.jpg

او می افزاید: من علاقمندم تا به معلولان آموزش بدهم اما مسئولان در این زمینه آنچنان که باید همکاری نمی کنند، خواسته من این است که مردم از من حمایت کنند تا کارهای بزرگتری انجام دهم. او می گوید من الان 70 نفر همکار دارم اما امیدوارم که حمایت بشوم و تعداد همکارانم به 200 نفر و حتی به 2000 نفر برسد.

او در آخر گفتگویمان یک سئوال مطرح می کند و می گوید از خوانندگانتان می خواهم که به صفحه من به آدرس faribamasomiiii بیایند و برایم بنویسند که دلیلم برای آنکه اسم آموزشگاهم را "امید به زندگی" گذاشته ام چیست؟

آدرس کوتاه شده صفحه

اشتراک گذاری

shareItem1shareItem2shareItem3shareItem4shareItem5

ارسال نظر

captcha
ارسال نظر