رسول نجفیان: یک نوه ناخلف دارم!/ می توانستم برج داشته باشم
به گزارش ملت ما به نقل از همشهری آنلاین، این هنرمند علاوه بر بازیگری، دستی در نویسندگی و کارگردانی دارد و نوازنده، خواننده، شاعر و ترانهسرا هم است و اغلب آلبومهایی را که روانه همچنین در نقالی، شاهنامهخوانی و پژوهش درباره فرهنگ عامه حرفی برای گفتن دارد. در زادروز هفتاد و دومین سال تولد نجفیان و به مناسبت روز پدر، با این هنرمند ادیب که پدرش را الگوی اخلاقیاش میداند، گفتوگو کردهایم.
چند سالی است، حضورتان در تلویزیون کمرنگ شده، این روزها در چه زمینهای فعالیت میکنید؟
مدتهاست مشغول پژوهش درباره شاهنامه و تولید نمانقالی (ترکیب تئاتر و نقالی) برای بخش خصوصی و نویسندگی و تولید نمایشنامه برای شبکه سیمرغ هستم.
شبکه سیمرغ، اینترنتی است؟
بله. شبکه ویژه تئاتر و نمایش که قرار است در آن با سرمایهگذاری یکی از دوستان تا پایان امسال داستانهای شاهنامه را در قالب نقالی و تئاتر تولید و منتشر کنیم.
شما عنوان کارگردان و نویسنده را در دهها تلهتئاتر و آثار ماندگاری چون «آرایشگاه زیبا» دارید، چرا دیگر از این کارها برای تلویزیون تولید نمیکنید؟
به دلیل پژوهش و نویسندگی، مثل گذشته فرصت چندانی برای ساخت تلهتئاتر ندارم. البته الان هم بهطور پراکنده بهعنوان مهمان در تلویزیون حضور دارم؛ مثلا همین اواخر در ویژهبرنامه شب یلدا مهمان بودم و ترانههای یلدایی را اجرا کردم.
یادتان هست از چه زمانی مردم شما را شناختند و بهاصطلاح معروف شدید؟
سال 1364 که تلویزیون فقط 2 شبکه داشت، در سریال «آسانسور» که خودم کارگردانش بودم، در نقش فردی به نام «امیر نجاتی» بازی کردم، تکیه کلامم این بود که هر جا میرفتم میگفتم «نجاتی هستم... امیر نجاتی». یادم هست از فردای آن روز همه در خیابان به من میگفتند امیر نجاتی. اما اوج این قضایا به شعر «رسم زمونه» باز میگردد. پس از پخش این شعر و آهنگ بود که همه با آن انس و الفت گرفتند و حتی در روستاهایی که اسم رسول نجفیان را نشنیده بودند، شناخته شدم. بهطوری که در این سالها هر جا که رفتم، حتی خارج از کشور، مردم از سر لطف و محبت اجازه نمیدادند حتی یک شب در هتل بمانم و با مهربانی پذیرایم میشدند.
نخستین بار این شعر را کی و کجا اجرا کردید؟
بله. سال 1374 بود. در تلویزیون یک برنامه زنده داشتم و زندهیاد «داوود رشیدی» قرار بود مهمان برنامه باشد، اما به استودیو زنگ زده و گفته بود منتظر نباشید، من نمیآیم. آن زمان تازه پخش زنده تلویزیون راه افتاده بود و خیلیها از حضور در پخش نگران بودند که مبادا تپق بزنند یا نتوانند درست حرف بزنند. یادم هست مدیر برنامه گفت: «حالا که مهمانت نمیآید میخواهی چکار کنی؟ نمیتوانیم که 20 دقیقه گل و بلبل پخش کنیم.» گفتم «یک شعر سرودهام همان را برای مردم میخوانم و تفسیر میکنم.» آن روز شعر رسم زمونه را برای نخستین بار در پخش زنده تلویزیون خواندم که خدا را شکر به دل مردم نشست و سیل محبت و لطفشان را تا امروز روانهام کردهاند.
شعرها و تصنیفهای بسیاری با همین سبک و سیاق سروده و خوانده شده، فکر میکنید چرا این تصنیف تا این اندازه به دل مردم نشست و ماندگار شد؟
یک زمانی ما کار گِل میکنیم یعنی برای امرار معاش کاری میکنیم که دستمزدش را بگیریم و یک زمانی هم کار دل میکنیم. من این شعر را زمانی که پدرم و مادربزرگم که «بیبیجان» صدایش میزدیم به رحمت خدا رفتند و احساس کردم دور و برم از آدمهایی که دوستشان دارم خلوت شده، این شعر را با سوز دل گفتم.
آن کوچه و خانهای که در شعر توصیف میکنید، کجاست؟
آنجا خانه پدریام در میدان حسنآباد، خیابان حافظ است؛ جایی که الان چهارراه سرهنگ سخایی نام دارد. در آن خانه با 10 خانواده مسیحی، ارمنی، یهودی، زرتشتی و آشوری دور هم زندگی میکردیم و خاطرات زیبایی کنار هم ساختیم. سالها بعد که خانه تخریب شد، میرفتم و خرابههایش را نگاه میکردم، روی کاهگلهایش آب میپاشیدم و با بوی نم کاهگل خاطراتم زنده میشدند. تا اینکه چند ماهی بهخاطر کاری در دانمارک بودم، وقتی برگشتم ساعت 3 نیمه شب دلم هوای آن خانه را کرد، رفتم دیدم کوبیده و به جای آن آپارتمان ساختهاند. خیلی غصه خوردم و همانجا این شعر را بداهه سرودم.
پیداست به مادربزرگتان علاقه خاصی داشتید، چون علاوه بر رسم زمونه، نامشان را در چند شعر و آلبومتان هم آوردهاید؟
بله. مادر پدرم را «بیبیجان» صدایش میکردم و تقریبا در همه کارهای من حضور دارد. قطعات «بیبیجان» و «جای خالی بیبیجان» را هم به یاد او سرودم. «بیبیجان» یک شیرزن بختیاری بود که از کودکی در گوشم ترانهها و حکایتهایی زمزمه میکرد که بعدها فهمیدم ریشه آنها در آثار ادبیمان ازجمله «شاهنامه»، «کلیله و دمنه» و «مثنوی» است. درو اقع مادربزرگم بود که باعث آشنایی و علاقهام به شاهنامه و آثار ادبی کهن شد.
اصالتا بختیاری هستید؟
بله. پدر و مادرم هر دو بختیاری بودند که از کودکی ساکن تهران شدند.
برگردیم به کارنامه بازیگریتان. کدام نقشی که بازی کردهاید به شخصیت خودتان نزدیکتر است؟
در سریال «روزگار جوانی» که همین 2 سال پیش از تلویزیون پخش شد، نقش خودم را بازی کردم. بازیگر پیشکسوتی که همه او را فراموش کردهاند، اسباب و اثاثیهاش را برای فروش گذاشته بود که از ایران برود و ...
پیش آمده که نقشی بازی کنید و بعدا پشیمان شوید؟
بله. چندین بار اتفاق افتاده. البته معنیاش این نیست که آن کار و نقش بیارزش بوده، ولی حضور من به ناچار و برای تامین اجاره خانه و امرار معاش بوده و از روی علاقه نبوده است.
هنوز مستأجر هستید؟
بله. با وجود اینکه بچه تهران هستم، ولی در این شهر هنوز مستأجرم. البته با افتخار میگویم میتوانستم در خیلی از رابطهها وارد شوم و الان برج داشته باشم ولی این کار را نکردم.
روز پدر را پشت سر گذاشتیم. بهترین هدیهای که در این روز گرفتهاید یادتان هست؟
سال گذشته روز پدر با روز تولدم که 28 دیماه است، مصادف شده بود. در شهر کتاب الهیه برایم جشن تولد گرفتند و همسر عزیزم به من یک کتاب مولانا هدیه داد که مدتها بود دنبالش بودم. این هدیه برایم خیلی باارزش است.
چند فرزند دارید؟
2 فرزند، دخترم «آهو» فرزند اولم است که با تولدش مرا به آرزویم رساند، چون از جوانی آرزو داشتم که دختر داشته باشم و اسمش را «آهو» بگذارم. فرزند دومم «کاوه» پسر عزیزم است که دلم میخواست او هم دختر شود و اسمش را «چشمه» بگذارم. (میخندد) کاوه همیشه میگوید «بابا من فرزند ناخواستهام و ...»
فرزندانتان حرفه شما را دنبال نکردند؟
خیر. آهو شاگرد ممتاز دانشگاه تهران بود که بورسیه گرفت، برای ادامه تحصیل به کانادا رفت، الان دکتری ادبیات عرفانی دارد و در دانشگاه مینهسوتای آمریکا حافظشناسی و عطار درس میدهد؛ کاوه هم یک گرافیست موفق است. جا دارد از همسر بزرگوارم هم یاد کنم که همکلاسی دوران دانشگاهم بود و دستی در نوشتن دارد.
نوه هم دارید؟
نه. متأسفانه. فرزندانم فعلا سخت مشغول کار هستند و هنوز بچهدار نشدهاند. دلمشغولی من و همسرم در خانه یک طوطی سخنگوست که شاهنامه میخواند؛ به همسرم بسیار علاقهمند است ولی به من روی خوش نشان نمیدهد. وقتی به خانه میروم نوک میزند و میگوید «برو... برو» به همه میگویم این نوه ناخلف ماست. (میخندد)
در آستانه 73 سالگی، چه آرزویی دارید؟
آرزو دارم سریالی از رمان جدیدم که در حال نگارش آن هستم و نامش را «جیران غریبم کو، یا ضامن آهو» گذاشتهام، بسازم. آرزو دارم جوانان مملکتم هیچ وقت تحقیر نشوند و با عزت زندگی کنند. به قول «ونگوک» هیچ هنری بالاتر از دوست داشتن مردم نیست، این مردم هستند که به هنرمندان شأن و رتبه میدهند. من مردم سرزمینم را دوست دارم و از صمیم قلب آرزو میکنم بهترین اتفاقات برایشان رقم بخورد.
به جلسه نرسیدم
این هنرمند دوستداشتنی از لطف و محبت مردم، خاطرات بسیاری دارد و معتقد است گاهی این ابراز محبتها برایش دردسرساز بوده است. او یکی از آنها را اینطور تعریف میکند: «چند روز قبل ساعت 16 یک قرار کاری داشتم. در این جلسه عزیزی قرار بود از اصفهان بیاید و خواهش کرد من راس ساعت آنجا باشم که بتواند به موقع برگردد اصفهان. اما در راه یک نفر خواست عکس سلفی بگیریم. در همین حین چند نفر دیگر هم آمدند و همه خواستند سلفی بگیرند و ... هر قدر خواهش کردم که من جلسه دارم باید بروم نشد و خلاصه ساعت گذشت و به موقع به آن جلسه نرسیدم و آن دوست عزیز اصفهانی از من رنجید و فکر کرد نخواستم به جلسه بروم.»
نقشی که نتوانستم خوب بازی کنم
رسول نجفیان که در 4 دهه، در دهها فیلم و سریال نقشآفرینی کرده و تقریبا در همه آثارش نقش شخصیت مثبت قصه را بازی کرده، معتقد است نمیتواند نقش منفی بازی کند. او دراینباره میگوید: «در سریال «رعنا» نقشم مثلا منفی بود. در یک سکانس نامزدم را با رقیبم (با بازی پرویز پرستویی) میدیدم و باید برآشفته و عصبانی میشدم و بهاصطلاح قاتی میکردم؛ ولی نمیتوانستم نقش را آنطورکه آقای داوود میرباقری، کارگردان سریال میخواست در بیاورم. او میگفت: «وقتی محبوبت را با یک غریبه ببینی، چه حسی داری؟... همان را بازی کن.» گفتم: «خب، طبیعی است که ناراحت میشوم، ولی به خودم میگویم حتما من را دوست ندارد ... دیگر دلیلی ندارد که عصبانی شوم و داد و بیداد راه بیندازم و ...» خلاصه بعد از چندبار تکرار آن سکانس ضبط شد، ولی آخرش همه گفتند نقش، مثبت و مظلومانه درآمده و اصلا منفی نشده است.»
از مدرسه اخراج شدم
دیروز گرامیداشت روز پدر بود و به همین بهانه وقتی از نجفیان میخواهیم پررنگترین خاطرهای را که از پدرش در ذهن دارد، برایمان تعریف کند. نفس تازه میکند و میگوید: «مرحوم پدرم، نخستین معلم اخلاق من بود. یادم هست کلاس نهم بودم. یک روز معلم به ما گفت باید بهعنوان کاردستی یک گنجشک خشک کنیم و به کلاس بیاوریم. همان کاری که اصطلاحا تاکسیدرمی میگویند. من زیر بار این کار نرفتم و اجازه ندادم همکلاسیهایم هم این کار را انجام دهند. وقتی معلم آمد و فهمید من مانع بچهها شدهام عصبانی شد و خواست من را کتک بزند. خلاصه با هم درگیر شدیم و کار بالا گرفت. معلم لج کرد و خواست من از مدرسه اخراج شوم. معلم ادبیاتمان که من را خیلی دوست داشت واسطه شد که عذرخواهی کنم و اخراج نشوم. پدرم که به مدرسه آمد و متوجه موضوع شد به من گفت: «تو کار بدی نکردی» و اجازه نداد عذرخواهی کنم. هر چه گفتم «بابا جان الان وسط سال است اگر اخراج شوم، کجا بروم؟» گفت: «من اجازه نمیدهم در مدرسهای که به بچهها حیوانکشی یاد میدهند، بمانی.» خلاصه پروندهام را گرفت و مرا در مدرسه ملی ثبتنام کرد. یادم هست شهریه مدرسه ملی را که 400 تومان بود قرض گرفت، چون آن زمان بضاعتی نداشتیم. پدرم در نویسندگی هم مشوقم بود. یادم هست وقتی 16 سال داشتم نخستین رمانم را نوشتم. برای نوشتن رمان تا نیمه شب بیدار میماندم و پدرم برایم چای میآورد. همیشه میگفت: «من به تو ایمان دارم که یک روز به جایی میرسی ...» ولی افسوس که بهخاطر فشار روزگار سکته کرد و خیلی زود از دنیا رفت.»
شخصیتی که مردم را عصبانی کرد
ظاهرا بازی در سریال «رعنا» و ناتوانی نجفیان در ایفای نقش نامزد عصبانی تا مدتها برای آقای بازیگر حاشیهساز بوده است. او در این باره میگوید: «بعد از سریال رعنا یک روز در حوالی میدان شوش راه میرفتم، آقایی آمد و با عصبانیت گفت: «خیلی بیغیرتی... نامزدت را با یکی دیگر میبینی و اینجوری برخورد میکنی؟.... » من هر چقدر گفتم که «آقا آن ماجرا واقعی نیست و فیلم است و ... » اصلا گوشش بدهکار نبود و همش بد و بیراه میگفت. یکبار هم با پرویز پرستویی دوست عزیزم که در سریال رعنا بهاصطلاح نامزدم را از دستم درآورده بود، در رستورانی شام دعوت داشتیم و مشغول صحبت و شوخی بودیم، یک آقایی آمد و با تعجب پرسید: «مگه این آقا نامزدت رو از چنگت درنیاورد؟... چطوری با هم دوستید؟ ... .» آنجا هم هر قدر با پرویز تلاش کردیم که بگوییم، ماجرا واقعی نیست، فایده نداشت.»